^^^^^*^^^^^
دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه کلامش این بود « خدا رو چه دیدی شاید شد »
یادم میاد همون سال یکی از بچه ها تصادف کرد و دیگه نتونست راه بره... دیگه مدرسه هم نیومد. فقط یه بار اومد واسه خداحافظی که شبیه مراسم عزاداری بود. همه گریه می کردیم و حالمون خراب بود. گریه مون وقتی شروع شد که گفت به درک که نمی تونم راه برم، فقط از این ناراحتم که نمی تونم بازیگر بشم. آخه عشق سینما بود. سینما پارادیزو رو صد بار دیده بود. سی دی تایتانیک رو اون برای همه ی ما آورده بود. معلم ریاضی مون وقتی حال ما رو دید اون تیکه کلام معروفش رو به اون رفیقمون گفت
« خدا رو چه دیدی شاید شد »
وقتی این رو گفت همه ی ما عصبی شدیم چون بیشتر شبیه یه دلداری مزخرف بود برای کسی که هیچ امیدی برای رسیدن به آرزوش نداره
امشب تو پیج رفیقم دیدم که برای نقش اول یه فیلم با موضوع معلولیت انتخاب شده و قرارداد بسته... مثل همون روز تو مدرسه گریه م گرفت
فکر می کنی رسیدن به آرزوت محاله؟!؟
« خدا رو چه دیدی شاید شد »
حسین حائریان
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
ایده بزرگی در سر داشت برای همین از کار دولتی استعفا داد، استاندار به او گفت تو استعداد داری، اگر بمانی تا وزارت هم پیشرفت میکنی
اما او نماند، گفت می خواهم برای خودم کار کنم
آمد تهران و با یک میلیون پس انداز و ۱۳تا کارگر، کارخانه اش را راه انداخت. باجناقش در امریکا گفته بود الان اینجا سر همه میزها سس میگذارند، مردم اینجا غذا و سالادشان را با سس می خورند. برای همین او هم رفت تو کار تولید سس
اما اینجا ایران بود، کسی سس را نمی شناخت و مغازه دارها چیزی را که نشناسند، نمی فروشند و مردم هم آن را نمیخرند
آن موقع ایرانیها بجای سس از آب لیمو و نارنج و روغن زیتون استفاده میکردند و جایگزین کردن سس بجای اینها، کار دشواری بود
ویزیتورهایش برای مغازه دارها توضیح می دادند که این سس مایونز است و سالاد الویه را با آن می خورند، بعد مغازه دار میپرسید، سالاد الویه چیست، حالا مجبور بودند سالاد الویه را هم توضیح بدهند
بنابراین شروع کرد به تبلیغات در مطبوعات و تلویزیون، اما باز هم فروشش ناچیز بود
برای همین بیکارهای فامیل را جمع کرد، به انها پول داد و گفت که چند ساعت یکبار بروند مغازه ها و تعدادی از سسهایش را بخرند، بعد آنها را به کارخانه بیاورند. وقتی مغازه دارها دیدند تعدادی از سسها به فروش رفت، خودشان هم شروع به تبلیغ سس مایونز کردند، اما باز هم فروش بسیار پایین بود
او فهمید که مغازه دارها باید به برند و کارخانه اش علاقه داشته باشد، تا محصولاتش را بفروشند. برای همین به ویزیتورهایش گفت که سراغ هر مغازه دار که میروند حتما تاریخ تولدش را هم بپرسند. بعد روز تولد هر مغازه دار، از طرف کارخانه یک شاخه گل و کارت تبریک برایش میفرستادند
این کار تا آن موقع سابقه نداشت و غوغا بپا کرد
مغازه دارها زنگ میزدند و تشکر میکردند و بعد می گفتند چند جعبه از محصولاتت را هم بفرست ، حالا مغازه دارها این برند را دوست داشتند برای همین وقتی کسی برای خرید ماست و برنج و لوبیا به مغازه می امد حتما یک شیشه سس هم به او میفروختند، وقتی مشتری آن را مصرف میکرد، بخاطر مزه جدید و کیفیت خوبش، دوباره آنرا میخرید
اینگونه بود که کار و کاسبی اش گرفت و تبدیل شد به یکی از موفقترین کارافرینان ایران
حالا کارخانه او که با سیزده کارمند شروع به کار کرده بود، پنج هزار نیرو دارد
این مرد شاهرخ ظهیری، صاحب کارخانجات مهرام است
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*
برخی انسانها اجازه میدهند
سختیها به راحتی آنها را شکست دهند
اما برخی نیز شکست ناپذیرند
زیرا هیچ چیز تسلیم شدنی ای برای آنها وجود ندارد
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*